تعطیلاتی که گذشت
دلم
میخواست بیام خیلی کلی دربارهی سال نود بنویسم. اما حسش نیست. قرار نیست سال 91 هم خیلی سال گوگولی و
اینایی باشه! از همین اولش باید بکوب درس بخونیم واسه امتحان نهایی و اینا. بعدشم
که میریم پیش (پایهی چهارم!) و دیگه اوضاع بیریخت میشه و این اوضاع تا اوایل
تابستون سال 92 هم ادامه پیدا میکنه.
البته
نمیخوام بگم دیگه آپ نمیکنم و اینا! شاید فاصلهی بین آپها بیشتر بشه، شایدم
نه. (نه که الان هفتهای دو بار آپ میکنم!) تصمیم خاصی واسه وبلاگ ندارم، میریم
جلو ببینیم چی میشه! ولی بیاین همه واسه هم دعا کنیم.
واسه تعطیلات یه تصمیمی که گرفته بودم، این بود که بالاخره کتاب "من او" رو بخونم. وقتی رسیدیم اهواز، هر چی گشتم، تو کتابخونهی خالهم پیداش نکردم. همین شکلی که داشم میگشتم، چشمم خورد به کتاب "مسخ"! قبلا دربارهش شنیده بودم و دلم میخواست بخونمش. موقتا بیخیال "من او" شدم و شروع کردم به خوندن مسخ، که از چیزی که فکر میکردم کوتاهتر بود.
داستانش کمی یکنواخت بود. من تا آخرش خوندم، چون امیدوار بودم گرهگوار بالاخره به حالت اولش برگرده، که برنگشت! هنوز حوصله نکردم بشینم به کتابش فکر کنم، فکر کنم حالا حالاها هم حالشو نداشته باشم! از این نظر که موضوعش واسم جدید بود ازش خوشم اومد. حالا میخواد مال کافکا باشه یا هر کس دیگهای!
بعد
شروع کردم به خوندن "من او". وسطای خوندنش، دو سه تا کتاب دیگه هم پیدا
کردم. "عقاید یک دلقک"، "عطر سنبل، عطر کاج" و "ناتور
دشت". نمیدونم چرا من او رو همون وسط ول کردم، شروع کردم به خوندن عطر سنبل،
عطر کاج، که انصافا کتاب جالبی بود. در مورد خود نویسنده بود که از بچگی به خاطر
کار باباش از ایران میرن آمریکا. مشکلاتی واسهشون پیش میاد، بعضی چیزای آمریکا به
نظرش بهتره و در مقابل بعضی از چیزای ایران رو ترجیح میده. همینطوری پیش میره تا
بزرگ میشه و اینا. کتاب نثر روونی داشت. مخصوصا اینکه یه جاهاییش خندهدار بود و
من یهو بلند میزدم زیر خنده! با همهی حرفای نویسنده موافق نیستم، اما
بالاخره کتابش اونقدری خوب بود که باعث شد من او رو نصفه کاره بذارم!
"من او" اولین کتابی نبود که از امیرخانی میخوندم. قبلا "ارمیا" رو هم خونده بودم و خیلی خوشم نیومده بود. از بس دوستام در مورد من او حرف زده بودن، فهمیده بودم کتاب عشقیه! منم که از کتابای عشقی بدم میاد! اما یکی از دوستام گفت عشق خداییه و اینا! به خاطر همین گفتم بذار بخونم ببینم چیه. راستش من که خیلی عشق خدایی توش ندیدم. این علی از بچگی عاشق مهتاب شده بود و ول کنم نبود! آخرشم ازدواج نکردن. کلا یه جای کتاب، اشاره شد که عشقه باید خدایی باشه. جایی که درویش مصطفی داشت با علی حرف میزد و اینا و کلی سال بعد که علی میفهمه الان باید بره با مهتاب ازدواج کنه، میره میبینه موشک خورده خونهشون، مهتاب مرده! یه جای کتاب یه دلیل میاره که چرا این دو تا به هم نرسیدن. علی تو بچگیاش یه بار اسم خودشو رو یه آجر و اسم مهتاب رو رو یه آجر دیگه مینویسه، بابابزرگش یکی از آجرا رو برمیداره نگاه کنه، میذارتش اونطرفتر! نه، آخه اینم شد دلیل؟! تازه من نفهمیدم، این مهتاب که از دست علی شاکی بود، پس چطور کلی سال بعد دوباره با هم خوب شدن و اینا؟ یه کم باید بیشتر توضیح میداد.
داستانش
جالب بود البته، بچگیشون و اتفاقایی که میفتاد و
اینا. بعضی جاهاش منو یاد "بادبادکباز" مینداخت. (احتمالا
اگه سووشون رو هم خونده بودم، یاد اونم میفتادم.) جاهای خندهدار هم داشت! کلا نثرش خوبه امیرخانی، به جز جاهایی که قاطی میکنه
و میخواد خواننده رو بخوره! یه فصل داشت که رسما کاغذ حروم کردن بود! یکی نیست
بهش بگه میخوای فصلت سفید باشه، خب دو صفحهش کن! مجبوری مگه شیش صفحه کاغذ سفید
بذاری اون وسط؟! یه فصل دیگه هم بود که علی نشسته بود کل حالتایی رو که میتونست
دو تا انگشترو بکنه تو دستش نوشته بود! احتمالا به درد کلاس جبر میخوره! یه مشکل
دیگه هم که با داستان داشتم، این بود که مُرده زنده میشد و یه سری اتفاقای اینطوری
میفتاد. البته به نظرم اگه آدم بهش عمیق فکر کنه، به یه چیزایی برسه. اما من با
این موضوع کنار نیومدم.
یه
چیزی که خیلی اذیتم کرد، این نوشتار خاص امیرخانی بود که مثلا اصرار داره بهتر رو
بنویسه بهتر، یا نویسندگی رو بنویسه نویسندهگی! یا ترکیبهای جدیدی بسازه مثل
حتیتر، اماتر، برای همینتر! یا مثلا میومد بعضی جاها میگفت: "رجوع کنید به
دوی من"، "رجوع کنید به شش او"، یه جا میدید باید به یه کتاب دیگه رجوع کنیم اصلا! به نظرم نمیگفت بهتر بود. آدم
باید خودش دقت داشت باشه که بتونه جزئیات هر فصلو به هم ربط بده. (البته من که
ایتقدر تند تند میخونم کتابو، وقت واسه این کارا ندارم!)
به نظرم اگه یه نفر خوشش بیاد از این کتاب، ارزش اینو داره که دوباره بخوندش تا چیزای بیشتری بفهمه. من فعلا نه حوصلهشو دارم، نه وقتشو. عقاید یک دلقک مونده و نصف ناتور دشت، با کلی تکلیف مدرسه! و کلی کتاب دیگه که میخوام بخونم، اما وقتش نیست.
این ناتور دشت هم تا اینجاهاش که خوندم چیز خاصی نداشته! فقط این پسرهی بیادبه که سر هر چیزی هی افسرده میشه! نوشتار محاورهایش که اول واسم خیلی جالب بود، داره کم کم میره رو اعصابم! حالا باید تا تهش بخونم بعد نظر کلی بدم.
یه کار دیگه که تو تعطیلات کردم، استفادهی بهینه از اینترنت مجانی نصفه شبا بود! (خونه خودمون نداریم!) گوشیمو آپدیت کردم، انیمیشن Rango رو دانلود کردم با کلی خورده ریز دیگه. از جمله چیزایی که دانلود کردم قسمت اول انیمهی بلیچ بود، و دو تای اول دث نوت. میخواستم تا پنج دث نوت هم برم، اما دانلود نشدن. همون بهتر. بذار به درسامون برسیم!
این دث نوت هم سوژهای شد واسه ما، زبانش ژاپنی بود، زیرنویسش یه چیزی تو مایههای اسپانیایی. رسما هیچی نمیفهمیدم! وسط قسمت اول ولش کردم رفتم دنبال زیرنویس انگلیسی، یکی پیدا کردم که فقط مال قسمتایی بود که تو خود انیمه انگلیسی حرف میزنه! فارسیه هم خراب بود، باید دوباره امتحانش کنم!
دو تا آهنگ هم از بلکفیلد دانلود کردم! Hello و Some Day. با some day خیلی حال کردم، اما همچنان آهنگ مورد علاقهم از بلکفیلد End of The Worldئه.
کلا عید معمولی بود. مثل هر سال بیشتر کتاب درسیامو الکی برداشتم بردم اهواز، تقریبا به هیچکدومشون دست نزدم! الان باید تو این دو سه روز همهی کارامو تموم کنم!
یه پسردایی دارم، چهار پنج سالشه. اهواز که بودیم، یه روز اومد تو اتاق گفت: فاطمه من الان میام، دستمو میزنم به دستت، اگه خیس بود بگو خیسه، اگه خشک بود بگو خشکه! منم همینطوری بیخیال گفتم باشه!
اومد
دستشو زد، یه احساس خیسی خفیف کردم رو دستم! با شک گفتم خیسه. ایشونم تایید کرد!
بعد ازش پرسیدم و معلوم شد آقا با بزاق دهانش دستشو خیس کرده زده به من!
پ.ن. هم دوست دارم باز چند روز دیگه برم مدرسه، هم نه. جدا از مسئلهی درس و امتحان و اینا، از یه طرف دلم واسه دوستام تنگ شده، از یه طرف حوصلهی تحمل بعضی از رفتارا رو ندارم!
پ.ن2.
اول میخواستم عنوان آپو بذارم تعطیلاتی که سپروندم! دیدم خیلی ضایعس!